❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

آدم باید متفاوت باشه
❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

آدم باید متفاوت باشه

داستانی از خودم

پسر بچه ای بود که از شانس بدش، هیچ دوستی نداشت.

از همه سرکوفت می خورد و نمی توانست لذّت کودکی اش را ببرد.

پسر بچّه بزرگ شد تا این که تولّد بیست و یک سالگیش شد.

بیست و یکی شمع در کیکش گذاشته بودند.

قبل از فوت کردن شمع ها، دعا کرد که  به11سال پیش برگردد.

با چشمان بسته اش شمع ها را فوت کرد.

ناگهان انگار مانند ابر سبک شد.

به 11 سال پیش برگشت.

همان زمانی که در حیاط مدرسه مورد تمسخر همکلاسی هایش قرار می گرفت.

امّا این دفعه فرق داشت.

دوستانش با او خوراکی هایشان را قسمت کردند.

او را در بازیشان راه دادند و مانند بهترین دوستانشان با او رفتار کردند.

پسر بچّه خنده ای زد و بعد چشمان خیسش باز شد.

او هیچ جا نرفته بود.

هنگام فوت کردن شمع ها به رویای خود رفت. به 11 سال پیش.

خنده هنوز بر لبان او پایدار بود.

خانواده اش از او پرسیدند: چه آرزویی کردی؟

و او گفت: حاضرم دنیایم را بدهم تا به کودکی ام بازگردم.

و ناگهان چشمانش را گشود.

خواب میدید.

خوابی شیرین امّا سنگین.

او 11 ساله بود.

هر چه می دید خواب بود.





و شما هم سر کاری




نظرات 1 + ارسال نظر
سبزاکلیلی سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 01:16 ق.ظ http://www.jaragheyeshadi.blogfa.com

سر کار چرا؟ خیلی جالب بود
راستی! بلاگفا به مشکل خورده، اگر خواستی نظر بذاری، توی "بوی عود و عطر گلاب" نظر بذار، ممنون.

خوشحالم که از داستانم خوشتون آمد.
چشم. حتماً میام تو بوی عود و عطر گلاب نظر میدم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.