❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

آدم باید متفاوت باشه
❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

آدم باید متفاوت باشه

یکی از داستان هایی که نوشته ام....... عنوانش رو هم شما بگید............


داستانی که می خوانید، نوشته ی من است.

یکی از داستان هایی که سه سال پیش نوشتم.

اگر خوشتان آمد نظر دهید.

اینو بهتون بگم که من خودم برای این داستان اسم گذاشته ام؛ امّا می خواهم نظر شما رو هم بدونم.

منظورم اینه که شما این داستان رو بخونید و برای عنوانش یک اسم مناسب انتخاب کنید و اسم آن را بفرستید.

راستی جدیدا چند جلد کتاب ترسناک تخیّلی نوشتم. اگه به چاپ رسید حتما بخونید. موفق باشید.









در یکی از روزهای تابستان، فلوت زنی وارد روستای «اوشینگ» شد.

هنگامی که وارد روستا شد، شروع به نواختن فلوت کرد.

ابتدا آرزو کرد که مردمان روستا به دیدن نمایش فلوت زدن او بیایند و سپس شروع به زدن کرد.

از انتهای فلوت او همراه با صدا، پودرهای صورتی رنگی بیرون میامد و در هوای شرجی روستا پخش می شد.

ناگهان عدّة زیادی از مردم بدون اختیار از خانه هایشان خارج شدند و به طرف فلوت زن آمدند.

فلوت زن باز هم در فلوتش دمید و باز هم پودرهای صورتی در هوا پخش شدند. سپس عدّة دیگری از خانه هایشان بیرون آمدند و به طرف نمایش فلوت زنی، رفتند. فلوت زن با لبخندی که بر لبانش بود، باز هم در فلوت دمید.

صدای دل انگیز موسیقی همه جا پخش بود.

نمایش تمام شد و فلوت زن از زدن فلوت خودداری کرد.

ناگهان همه هوش و حواسشان را به دست آوردند و فهمیدند که روی زمین نشسته اند و به چیزی گوش می دهند.

آنها هیچ چیز از این که به چه چیزی گوش می دادند و برای چه آنجا بودند، به یاد نمی آوردند.

فلوت زن پشت درخت توت بزرگی پنهان شده بود و به چهرة حیران مردم می نگریست.

کلاه پر دار او از سکّه های ریز و درشتی که مردم برایش انداخته بودند، پر شده بود.

 فلوت زن فلوتش را بوسید و گفت: ممنونم. تو بهترین دوستم هستی.

تو آرزوی من را برآورده می کنی.

همان لحظه پسر بچه ای که پشت درخت پنهان شده بود، تمام

حرف های فلوت زن را شنید و تصمیم گرفت فلوت را بردارد.

او به سمت فلوت زن رفت و به آرامی و پشت به او، دست در جیبش کرد و فلوت را برداشت.

سپس با عجله دوید. فلوت زن که متوجّه این دزدی شده بود گفت: آرزو می کنم تا فلوت جادوییم به من باز گردد.

پسر بچّه ناگهان متوقّف شد و به سمت عقب رفت.

فلوت زن فلوت را از پسر بچّه گرفت و گفت: به خاطر این عمل زشت، باید تنبیه شوی.

او آرزو کرد که پسر بچّه به یک گرگ تبدیل شود و سپس در فلوتش دمید.

از انتهای فلوت، پودرهای صورتی خارج شدند و دور تا دور پسر را گرفتند.

ناگهان پشت پسر خمیده شد و دهانش جلو آمد و به یک پوزه تبدیل شد.

پاهایش هم پر مو شد و دندانهای تیزی در آورد. همچنین گوشهایش هم دراز شد.

او به یک گرگ تبدیل شده بود.

فلوت زن گفت. حالا باید به جنگل بروی و دیگر برنگردی.

گرگ دوید و وارد جنگل شد.

دیگر شب شده بود. مادر و پدر پسر، همه را از گم شدن فرزندشان با خبر کردند و همه به دنبال پسر گشتند. فلوت زن شب را برای استراحت در کلبة کوچکی ماند که نزدیک روستا بود.

نیمه های شب، صدای هیاهوی اهالی روستا به گوش رسید که در جستجوی پسر بودند.

فلوت زن به جمع رفت و گفت: من می دانم پسر گمشده کجا است.

امّا برای این که او را به شما بدهم، باید پول بگیرم.

تمام مردم اعتراض کردند.

فلوت زن گفت: پس با این حساب نمی توانم او را به شما بدهم.

مادرو پدر پسر به فلوت زن گفتند: تو یک آدم بی وجدان هستی.

چطور می توانی آرامش یک خانواده را به هم بزنی؟

تمام مردم موافقت کردند و به او همین را گفتند.

فلوت زن گفت: آرزو می کنم تا تمام کودکان این روستا به گرگ

تبدیل شوند و به جنگل بروند و دیگر بیرون نیایند.

او در فلوتش دمید و پودرهای صورتی دور تمام کودکان را گرفتند و به گرگ تبدیلشان کردند. سپس آن ها با سرعت به جنگل رفتند.

همه به گریه افتادند.

ناگهان پدر یکی از کسانی که کودکش به گرگ تبدیل شده بود،

از پشت یک درخت توت بیرون پرید و فلوت را دزدید و آن را شکست.

قدرت فلوت زن از بین رفت و تمام کودکان به حالت اوّل برگشتند و به نزد خانواده بازگشتند.

مردم فلوت زن را از روستای خود بیرون کردند و دیگر هیچ کس در آن روستا چیزی مثل آن فلوت جادویی، ندید.

نظرات 2 + ارسال نظر
مانی چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 12:48 ق.ظ

داستان خوبی نوشتی موفق باشی

ممنون از نظر شما.
موفق باشید.

ali شنبه 27 تیر 1394 ساعت 03:13 ب.ظ

به نظر من باید اسمش را گذاشت،((فلوت زن جادویی))

آره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.