❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

آدم باید متفاوت باشه
❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

❀★مـــتفــاوت هــــا★❀

آدم باید متفاوت باشه

╬♠(مطالب درخواستی)♠╬

طبق نظر سنجی، مطالب "غمگین ، خنده دار و داستانی" اهمیّت داشته.

به همین دلیل در این پست از هر سه نوع مطلب گذاشتم.

امیدوارم خوشتون بیاد.

و اون نفراتی که این مطالب رو در خواست کردند، نظر یادشون نره.





مطلب غمگین:



    دنیا اونقد کوچیکه که آدمایی رو که ازشون متنفری هر روز میبینی
    ولی اونقدر بزرگه که اونی که دلت می خواد رو هیچوقت نمیبینی …

.

.

مطالب غمگین

http://molaie1381.blogsky.com/


تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”
تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”
تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ”
تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ”
تو ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست  . . .
.
.

مطالب غمگین

http://molaie1381.blogsky.com/


در دو چشم تو خدا جا دارد / عشق با چشم تو معنا دارد
مادرم چشمه ی احساس تویی / عطر خوشبوی گل یاس تویی

.
.

مطالب غمگین

http://molaie1381.blogsky.com/


مادر، دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا.
آن‌گاه که مادر، گهواره را تکان می‌دهد ، عرش خدا به لرزه درمی‌آید.
و همه‌ی فرشتگان سکوت می‌کنند تا زیباترین سمفونیِ هستی را بشنوند:
لالایی مادر

.
.

مطالب غمگین

http://molaie1381.blogsky.com/




مطالب خنده دار:


مژده مژده !

با ارسال یک پیامک خالی به شماره‌ی بنده

از مزاحمت تلفنی رایگان بهرمند شوید !

.

.

مطالب خنده دار

http://molaie1381.blogsky.com/


مهندسی معکوس !

سر سفره دیدم غذا خیلی شور شده به مامان گفتم چرا اینقد غذا بی نمکه ؟

گفت اتفاقا من کلی نمک خالی کردم تو غذا

گفتم هاااااا !

اگه الان میگفتم غذات شوره میگفتی ما اصلا یه ماهه نمک نداریم تو خونه !

خواستم خودت اعتراف کنی!

.

.

مطالب خنده دار

http://molaie1381.blogsky.com/


ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﭼﺮﺍﻏﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ …
.
.
.
.
.
ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭼﺮﺍﻏﺎﯼ ﻣﻮﺩﻣﻢ ﻫﺴﺘﻦ !
ﯾﻌﻨﯽ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﭼﺮﺍﻏﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﻮﺩﻣﯽ
ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﮕﺮﺩﺍﻥ ….
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﺁﺁﺁﺁﺁﻣﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻦ

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﭼﺮﺍﻏﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ …

.

.

مطالب خنده دار

http://molaie1381.blogsky.com/


یعنی هر موقعی حس میکنم شانس ندارم میام یه چند تا سایت ایرانی باز میکنم
اصلاً لامصب یه کلیک که میکنم برنده چند تا جایزه مختلف میشم !
اونم چه بسته هایی با چه درصد تخفیفی !!!!! خدا خیرشون بده …

.

.

مطالب خنده دار


به مامانم میگم گشنمه ، میگه : عزیزم نون هس ، تخم مرغ هس ، روغنم هس
برو هر چى دوس دارى و دلت میخواد درست کن بخور !
هنوز که هنوزه نتونستم اون قسمت هرچی دوس داری درست کن رو هضم کنم …

.

.

مطالب خنده دار


مکالمه ی واقعی دخترها با پسرها:


ﭘﺴﺮ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻩ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ

ﭘﺴﺮ : ﭼﺸﻢ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺎﯼ؟

ﭘﺴﺮ : ﺁﺭﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻭﺍﺟﺐ ﺑﺎﺷﻪ

ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟

ﭘﺴﺮ : ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ؟

ﭘﺴﺮ : ﻧﻪ ﺑﯿﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ حالمو میگیره

ﺩﺧﺘﺮ : یعنی نمیخوای منو ببینی!؟

ﭘﺴﺮ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﻧﻪ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕُ ﻧﮕﯿﺮ ﻭﻗﺘﯽ بی محلی ﻣﯽ ﮐﻨﯽ

ﭘﺴﺮ : ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ آﺗﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺩﻭﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻧﺸﺎﻧﯽ؟

ﭘﺴﺮ : ﻧﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺑﺮﻡ ﮐﻤﮏ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺣﻞ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﺸﮑﻞ

ﺩﺧﺘﺮ : ﻫﻤﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ

ﭘﺴﺮ : ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺟﺪﯼ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺁﺗﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﻡ ﯾﺎ ﺁﺗﯿﺶ؟

ﭘﺴﺮ : ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﭘﺲ ﺑﺮﻭ

ﭘﺴﺮ : ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ

ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ *-:

ﭘﺴﺮ : ﭼﺸﻢ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺑﻬﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻩ

ﭘﺴﺮ : ﺍﻭﮐﯽ

ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺯﻭﺩ ﺑﯿﺎ

ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﮔﻪ ﮐﻤﮑﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﮕﻮ

ﭘﺴﺮ : ﻭﺍﯼ ﺑﺲ ﮐﻦ

ﺩﺧﺘﺮ : این چه طرز حرف زدنه؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﻢ ﺩﻭﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﭘﺴﺮ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﻮ ﺁﺗﯿﺶ ﺳﻮﺧﺖ ﻣُﺮﺩ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺷﻮﺧﯽ ﻧﮑﻦ

ﭘﺴﺮ : ﺑﺲ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺎﻡ ﻧﺪﻩ

ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﯿﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ؟

ﭘﺴﺮ : ﻟﺒﺎﺳﻢ ﺁﺗﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻡ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺁﺗﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺳﺘﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺳﺘﻮﻧﺎﺭﻭ ﺑﺰﻥ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺑﺮﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻬﻢ ﺍﺱ ﺑﺪﻩ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ

ﭘﺴﺮ : ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺴﻮﺯﻡ

ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ؟ *_*

ﭘﺴﺮ : ——-

ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﺮﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟

ﭘﺴﺮ : ——-

ﺩﺧﺘﺮ : ﺷﺎﺭﮊ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﯼ ؟

ﭘﺴﺮ : ——-

ﺩﺧﺘﺮ : ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟

ﭘﺴﺮ : ——-

ﺩﺧﺘﺮ : ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ، ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﺪﻡ

ﭘﺴﺮ : ——-

ﺩﺧﺘﺮ : ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ

ﭘﺴﺮ : ——-

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ . ﺑﺎﯼ …

.

.

مطالب خنده دار


داستانی:

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود  نشسته بودند،
قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار
 پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت
 لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که
 مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.زوج جوان پسر
 را با دلسوزی نگاه می‌کردند.باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش
را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد
 مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان
بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

.
.
داستانی
http://molaie1381.blogsky.com/

 

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو
چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید
خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم
 داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم و اینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیرزن و خوشحال کردم.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد ,
 بیا تو مادر!!!
.
.
داستانی
http://molaie1381.blogsky.com/

مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت
 به دنبالش حرکت میکرد
برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت
 با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز
هم همین اتفاق افتاد
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و
 ضربه ای به سر سگ زدضربه چوب آنقدر سنگین بودکه سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا میزد
از مردم درخواست کمک میکرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل میکشاند
 وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و
 با زحمت او را به ساحل میکشاند مرد در حالی که سرفه میکرد به سگش نگاه میکرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که
 سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد.

.
.
داستانی
http://molaie1381.blogsky.com/




من این مطالب را با زحمت به دست آوردم.
پس خواهشاً با نظراتی که می دهید، خستگی را از تن من بردارید.
نه این که با نظراتی که نمیدهید، بیشتر خسته ام کنید.
موفق باشید

نظرات 1 + ارسال نظر
خودم سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 01:38 ب.ظ

قشنگن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.